شعر با ح ,شعر با چ شروع شه,شعر با ح شروع شه,شعر که با ح شروع شه,بیت شعر که با ح شروع شه,شعر که اولش با ح شروع شه,یه شعر که با ح شروع شه,شعر با حرف ح,شعر با حرف ح شروع شود,شعر با حرف ح شروع بشه,شعری که با حرف ح شروع شود,شعر که با حرف ح شروع بشه,شعری که با حرف ح شروع بشه
در این مطلب سعی کرده ایم حدود 100 شعر از اشعار زیبا را در مورد که با حرف ح شروع می شوند برای شما تهیه نماییم.برای دیدن این اشعار به ادامه مطلب مراجعه نمایید
حورا به نظاره نگارم صف زد
رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد
حیف است سخن با تو نگفتن
بی یاد تو شب به صبح خفتن
حلقه ی دام گرفتاری دهن وا کردنست
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت
حریف بزم شراب تو شهریار نباشد
مگر شبی بغلامی به کف ایاغ تو گیرم
حق ندارم به کسی از تو شکایت بکنم
داستانی که دروغ است روایت بکنم
شکل بوییدن تو با دل من کاری کرد
که به یک شاخه گل سرخ حسادت بکنم
حضرت عشق بفرما که دلم خانه توست
سر عقل آمده هر بنده که دیوانه توست
دل من اگر که از عشق نصیبی دارد
حضرت عشق به من لطف عجیبی دارد
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد
حالا که نیامدم دمت را بفرست
من نیستم آن جا کرمت را بفرست
گفتم که مریضم و دوا می خواهم
پس گرد و غبار حرمت را بفرست
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است
حرمت چشم ترم آهسته آهسته شکست
قدر دل را دلبرم آهسته آهسته شکست
بس که از دست زمانه تازیانه خورده ام
در دل شب پیکرم آهسته آهسته شکست
حرمت عاطفه با سنگ جدایی مشکن
می دهد درس درستی دل بشکسته ما
حدیث بوسه رها کن، که در عقیدت من
دریغ نام تو باشد که بر زبانی رفت
حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای
گفت یا ابریست یا برقیست یا افسانه ای
گفتم آنها که دل براونهند گو باز چیست؟
گفت یا کورند یا کرند یا دیوانه ای
حتی اگر غزل به دلم پشت کرده است
این چارپاره را بـــه تــو تقدیـم می کنم
تقصیــر عشق نیست اگــر واژه لج کند
من لال هم شوم به تو تعظیم می کنم
حـدیـث قـصـه سـهـراب و نـوشداروی او
فـسـانـه نـیـسـت کـز اجـداد میرسد ما را
حرم مادر ما سینه ماست
پس نگویید که او بی حرم است
حـجـابـی نـیـسـت در طـور تـجلی لیکن اینش هست
کــه مــحــرم جـز شـبـان وادی ایـمـن نـخـواهـد شـد
حتما تو نیز جنس غمت فرق میکند
آشفتگی زلف خمت فرق میکند
محتاج دستهای کریمانه ات،کرم
از بس که شیوه ی کرمت فرق میکند
حــریــف بــزم شــراب تــو شــهــریــار نـبـاشـد
مـگـر شـبـی بـه غـلـامـی بـکـف ایـاغ تـو گیرم
زهرا چه فرشته است ؟ خدا میداند
او از چه سرشته است ؟ خدا میداند
بین در و دیوار از آن ضرب لگد
براو چه گذشته است ؟ خدا میداند
حــریــفــی بــا تـمـسـخـر گـفـت زاری شـهـریـارا بـس
کــه مــیــگــیــرنــد در شــهـر و دیـار مـا گـدایـان را
حلاوتی که تورا در چه زنخدان است
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
حــریــفــی بــا تـمـسـخـر گـفـت زاری شـهـریـارا بـس
کــه مــیــگــیــرنــد در شــهـر و دیـار مـا گـدایـان را
حسودانت را داده بهرام نحس
ترا بهره کرده سعادت زواش
حـیـف نـای فـرشـتـگـانـم نـیست
تــا کــنــم ســاز دل هــم آوازت
حکم مستوری و مستی همه بر خاتمت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود
حـافـظـا چـشـمـه اشـراق تـو جـاویـدانی است
تـا ابـد آب از ایـن چـشـمـه روان خـواهـد بود
حالیا باکوده یم، باکو دئمه، بیر خلدزار
خاصه دریا ساحلی بیر لعبتستان تاتار
هر طرف آغ، چاغ ماداملار بیر- بیریندن گلعذار
طرفه دلبر، تحفه بیر شئی، یاخشی بیر زاده، اردبیل!
بیر ده نامردم اگر ائتسم سنی یاد اردبیل!
حـیـف از نـثـار گوهر اشک ای عروس بخت
بــا روی زشــت زیــور گــوهــر نــکـو نـبـود
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
حــراج عــشــق وتــاراج جــوانـی وحـشـت پـیـری
در ایـن هـنگامه من کاری که کردم یاد او کردم
حق شمشیر تو ساقط نشود از سرما
پیش خورشید نگردد عرق سیما خشک
حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است
گـو نـمـانـد ز مـن ایـن نـام چـه خـواهـد بودن
حسن مه رویان مجلس گرچه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
حـال دلـم حـوالـه به دیوان خواجه باد
یار آن زمان که خواسته فال مراد از او
حسن بی پرده بود پرده بینایی چشم
ساده لوح آن که ترا پرده ز سیما برداشت
حال دنیا را چو پرسیدم من از فرزانه ای
گفت یا ابریست یا برقیست یا افسانه ای
گفتم آنها که دل براونهند گو باز چیست؟
گفت یا کورند یا کرند یا دیوانه ای
خر نداند خطر سنبل و ریحان، زنهار
که مراین خر رمه را سنبل و ریحان ندهی
حلاج بر سر دار این نکته خوش سرایید
از شافعی نپرسید امثال این مسائل
خورشید بر زمین زده پیش رخت کلاه
ریحان درآب شسته ز شرم خطت ورق
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
حالم بداست اما دلم با گریه کردن نیست
محتاج نورم سایه ات را از سرم بردار
حقا که با عقوبت دوزخ برابر است
رفتن بپایمردی همسایه در بهشت
حیا بال هوس را مانع پرواز میگردد
نگه در دیده (بیدل) موجه آبست شبنم را
حکایت شب هجران نه آن حکایت حال است
که شمه ای زبیانش به صد رساله برآید
حیرتیم اما بوحشتها هم آغوشیم ما
همچو شبنم با نسیم صبح همدوشیم ما
حضور گر همی خواهی از او غایب نشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و احملها
حیرت سجود معبد راز محبتیم
غیر از گداز نیست چو شبنم وضوی ما
حقا کزین غمان برسد مژده امان
گرسالکی به عهد امانت وفا کند
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
حسن مه رویان مجلس گرچه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
حدیث عشق نداند کسی که همه عمر
به سر نکوفته باشد درسرایی را
حلقه زلف چو زنجیر پریرویان گیر
زیر هر موی دلی واله و شیدا را بین
حال خونین دلان که گوید باز
وز فلک خون خم چه جوید باز
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می توان گرفت